دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت...
دوباره تنها شدم دوباره دلم هوای تو را کرده...
خودکارم را از ابر پرمی کنم و برایت از باران می نویسم...
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم...
دوباره میخواهم به سوی تو بیایم...
تو را کجا می توان دید؟؟؟
در آواز شباویزهای عاشق؟؟؟
در چشمهای یک آهوی مضطرب؟؟؟
در شاخه های یک مرجان قرمز؟؟؟
در سلام دختر بچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته؟؟؟
دلم می خواهد وقتی باغ ها بیدارند برای تو نامه بنویسم و
تو نامههایم رابخوانی...
ای کاش می توانستم تنهاییم را برایت معنا کنم...
و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم...
کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم...
ومی ترسم از روزی که نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بماند
وحرفهای ناگفته ام به دنیا نیاید...
می ترسم نتوانم بنویسم...
دوباره شب،دوباره تپش این دل بیقرارم،دوباره سایه ی حرفهای
تو که روی دیوار روبرو می افتد...
نظرات شما عزیزان:
سید علی 
ساعت2:09---27 خرداد 1392
sلام
فضای وبلاگت جالبه
من تا حالا چند بار به وبلاگت سر زدم
اگر خوب نبود نظر نمیدادم
شما هم همیشه سر بزنید به من
همیییییییییییییییییشهههههههه
|